باختری| محمدباقر کلاهیاهری، هم معلمی کرده و هم سابقه شعر و داستان نویسی دارد. برایش شعر، اتفاقی است که ناگهان در جایی نامعلوم میافتد و نتیجهاش چند دفتر شعر است. با آدمهای گوناگونی نشست و برخاست کرده و سالها معلمی به او زبانی شیرین و آموزنده داده است. برایمان از ۵۰ سال ادبیات در مشهد گفته و خاطراتی ناگفته از دوران تدریسش.
- بچه کدام محله مشهد هستید؟
من در سال ۱۳۲۹ در خیابان طبرسی مشهد متولد شدم. چون پدرم در بخش کشاورزی اشتغال داشت به یکی از روستاهای اطراف رفتم و همانجا مدتی هم به مکتب رفتم. بعد از آن به مشهد برگشتیم و من در دبستان انوری (دور میدان طبرسی) ثبتنام شدم و بعد از آن به دبستان عنصری در محله تازه تاسیس «ضد» منتقل شدم و پس از آن به دبستان مولوی (در همان منطقه ضد) رفتم و ششم ابتدایی را آنجا گرفتم.
- این جابهجاییها به چه علت بود؟
آن زمان همه بناهای فرهنگی در شکل ظاهری دارای هویتی واحد بودند. آجر بهمنیهای سه سانتی، فرمی یکسان به همه این مراکز میداد. پیش از آن مدارس مشهد به این شکل نبود و معمولا ساختمانهایی بود که آموزش و پرورش اجاره کرده بود. علت اینکه به مدرسه جدید منتقل شدیم هم همین بود، سقف مدرسه قبلی که کاهگلی بود فروریخت.
- در دبیرستان چه رشتهای خواندید؟
در دوران دبیرستان به رشته ریاضی رفتم، اما توفیقی پیدا نکردم و به رشته ادبی رفتم. حتی وقتی ریاضی میخواندم باز سرگرم کتابهای ادبی بودم. این را میگویم که تاکید کنم خانوادهها روی بچههایشان فشار نیاورند و بگذارند هر رشتهای را که دوست دارند انتخاب بکنند و بخوانند.
- چه تصویری از دوران دبیرستان در ذهنتان مانده؟
قهوهخانههایی که در پاییز و زمستان گاهی با همشاگردیها به آنجا میرفتیم.
- زیاد به قهوهخانه میرفتید؟
بله، آن سالها سنت قهوهخانه رفتن در مشهد، سنتی جا افتاده بود؛ چراکه مشهد در پاییز و زمستان فوقالعاده سرد میشد و آدمها جایی گرم میخواستند که دور هم جمع شوند و گفتگو کنند و چه جایی بهتر از قهوهخانه. این را هم بگویم که قهوهخانهها معمولا صنفی بود.
مثلا اگر کسی دنبال نقاش میگشت به قهوهخانه نقاشها میرفت. در اطراف بست حرم مطهر هم قهوهخانههای زیادی بود که در ایام زواری شلوغ میشد و در ماههای سرد سال که معمولا زائران کمتری بودند از ما جوانترها استقبال میکردند. امروزه همه این قهوهخانهها (تهرانیها، قدس و آذربایجانیها) خراب شدهاند. در آنجا معمولا «ترنا بازی» و «گل بازی» میکردند و برای خودشان عالمی داشتند. ما جوانترها گنگ (گروه) تشکیل میدادیم و معمولا تکی نمیرفتیم.
- چه طور شد که سر از جلسات ادبی مشهد درآوردید.
امان از نزدیکی مدرسه به جلسات ادبی! دبیرستانم در خیابان جنت فعلی بود. دقیقا همین جایی که الان فرهنگسرای بهشت شده است. بعد از مدرسه همراه با دوستانم به بالا شهر آن زمان مشهد (خیابان ارگ) میرفتیم و قدم میزدیم. من در آن قدم زدنها، کافه «داشآقا» را کشف کردم.
این کافه در کوچه سینما ایران بود. در این کافه همه سنین حضور داشتند. علاوه بر پیرمردهای ادبیاتی که برای خودشان جلسات و گفتگوهایی داشتند، نسلی از جوانان هم در آنجا بودند. مرحوم شکوهی را من در آنجا دیدم. استاد کمال و استاد بیگناه هم آنجا میآمدند.
اولین شبی که آنجا رفتم، تنگ غروب بود. استاد کمال، استاد بیگناه و آقای عظیمی در زاویهای نشسته بودند و گرم گفتگو بودند و صحبتشان هم درباره ادبیات کلاسیک بود. مشخصا آن بخشی از ادبیات که در قرن شش و هفت نوشته شده بود. به نظرشان آنجا پرونده ادبیات بسته میشد!
آنچنان از ناصر خسرو حرف میزدند که من حس کردم او شاعر معاصری بوده است. استاد کمال وقتی میخواست از ناصر خسرو، مطلبی بگوید میگفت ناصر این جوری گفته یا مسعود سعد سلمان را مسعود خطاب میکرد. گفتگوهایی که بین آن استادان رد و بدل میشد، برایم فوقالعاده جالب بود.
از آدمهایی نام میبردند که با زمانه ما فاصله زیادی داشتند و حتی بین خودشان هم چند ۱۰ سال بلکه قرنی فاصله بود، اما انگار به آنها هویتی تازه میدادند و همه را در کنار هم تصویر میکردند. برایم این جوری بود که انگار همه آنها در تئاتری کنار هم نقش بازی میکردند.
ادبیات کهن رسما در کنج آن کافه به حیات خود ادامه میداد. استاد کمال به ما جوانترها دقت داشت و میدید من با توجه به این گفتگوها گوش میکنم. این شد که کمکم، جواب سلامم را میداد و من هم پررویی کردم و نزدیکتر به آنها مینشستم و بعد از مدتی نزدیکتر شدم و استاد کمال به من رو نشان داد و از طریق ایشان به جلسات خانگی ادبیات راه پیدا کردم.
- درباره انجمنهای ادبی برایمان بگویید.
یکی «انجمن قلم» بود که انجمنی جهانی بود و در دورهای آرتور میلر (نمایشنامهنویس معروف) مسئولیت آن را بر عهده داشته است. این انجمن در کشورهایی که به نحوی تحت نفوذ آمریکا بودند، فعال بود و در مشهد هم این انجمن به مسئولیت آقای کبیری در باشگاه دانشگاه (در کنار بیمارستان قائم فعلی) برگزار میشد.
مرحوم امیری فیرزوکوهی که شاعر نامداری بود را در آنجا دیده بودم. استاد گمنامی هم داشتم به نام محمود کاخکی (متخلص به سمک) که در آن انجمن شرکت میکرد و غیر از استادانی که تا به حال نامشان را گفتم میتوان از استاد باقرزاده نام برد که در این جمع شرکت داشت.
اگر بخواهم تصویری کلی از آن روزهای انجمنهای ادبی بدهم باید بگویم آدمهایی بودند که در همه انجمنها و شبهای شعر تکرار میشدند و تفاوت جلسات بر اساس میزان جدیت آنها بود. مثلا در محفل استاد فرخ هم همین جمع بودند، ولی در محضر استاد فرخ، اتوریته و جدیت بیشتری بود.
انجمن فرخ مقابل دبیرستانی بود که آن روزها ایراندخت نامیده میشد. کتابخانه مفصل استاد فرخ هم آنجا بود و تعداد زیادی عکس هم از چهرهها و رجال ادبی که به مجلس استاد فرخ آمده بودند بر دیوارهای آن انجمن نصب بود. رسم بود که بزرگان عکس خود را امضا و به افراد اهدا میکردند. به تعبیری موجهترین آدرس ادبی آن دوره بر دیوارهای انجمن فرخ وجود داشت.
- در دانشگاه چه خواندید و کی وارد آموزش و پرورش شدید؟
ابتدا به دانشگاه تبریز رفتم و سپس به مشهد آمدم و در اینجا لیسانس تاریخ گرفتم و بعد از چند تجربه متفرقه به جهان معلمی وارد شدم. سال ۵۸ در قوچان استخدام آموزش و پرورش شدم. دوران آن سالها در اوج التهابات مدنی بود و کلاسهای ملتهبی داشتیم. در سال ۶۳ به مشهد منتقل شدم و برای تدریس به شهرک شهید رجایی رفتم. ۱۰ سال در آنجا خدمت کردم و بهترین سالهای خدمتم آنجا بود.
- چرا آنجا را بهترین دوره خدمتتان میدانید؟
برای آنکه آن دانشآموزان به اصرار خانوادهشان یا با رویاهای رنگین به دبیرستان نیامده بودند. آنها دانشآموزانی واقعگرا بودند. معمولا طبقه متوسط طبقهای رویایی و پر از توهم است، اما آنان به دلیل سطح پایین برخورداری مالی، بیشتر از هر چیزی واقعگرا بودند. من حس میکردم اگر با من دوست میشدند، دوستیشان واقعیتر بود. فضای گرمی بین ما بود. از سال ۷۳ به بعد در هنرستان شهید یوسفی که شبانهروزی بود تدریس کردم. من تاریخ و ادبیات درس میدادم.
- شاید معلمی یکی از شغلهایی باشد که بیشترین خاطرهسازی را دارد، شما چه خاطراتی دارید که برای ما تعریف کنید؟
همینطور است، مواجهه با دانشآموزان همهاش خاطره است. در هفته معلم معمولا بچهها خوشحال بودند، چراکه کلاسها معمولا تعطیل میشد و دانشآموزان فعالیتهای فوقبرنامه داشتند. من همیشه دریغ میخوردم چرا این روحیه همیشه در مدرسه نیست.
وقتی در حاشیه شهر درس میدادم، دانشآموزی از لالههایی خودرو که در کنار مزارع یا راه شکفته میشدند، چیده بود. این لالهها خیلی زود پژمرده میشود. یادم میآید خود دانشآموز پژمردهتر از گلهایش شده بود که چرا نتوانسته گلهای بهتری برای معلمش بیاورد. معمولا خاطرات شیرینی ندارم.
اما آنچه پشت رنج دانشآموزانم بود واقعا انسانی بود. یک خاطره دیگر هم که یادم مانده این است که بچهها پولهایشان را روی هم میگذاشتند و چند کیلو شیرینی میخریدند و روی میز معلم میگذاشتند و اصرار داشتند همه را معلم بخورد. مینشستند و خیره نگاه میکردند و میخواستند معلم همه را بخورد و هر چه قدر میخواستم آن را بین دانشآموزان توزیع کنم نمیگذاشتند و میگفتند این شیرینیها را برای شما گرفتیم و شما باید بخورید. شادی که گاهی از بزرگواری دانشآموزان مناطق پایین، دست میداد ناگفتنی است.
خاطره ویژه دیگری هم از کلاس نگارش دارم. کتاب درسی خواسته بود دانشآموزان خاطرات سفری که داشتند را بنویسند. با خودم فکر میکردم که بچههای این منطقه کمتر برخوردار ممکن است سفری نرفته باشند که یکی از دختران کلاسم دست بلند کرد و گفت میشود از کشورهای خارجه هم نوشت؟ تعجب کردم و گفتم میشود.
هفته بعد از همان دانشآموز خواستم بیایید و انشایش را بخواند. آمد و متنی مفصل درباره دیدههایش از شهر مسکو خواند. مطلبش جزییات دقیقی از این شهر داشت. به خصوص متروی آنجا را خوب توصیف کرده بود. بعد از کلاس از او پرسیدم مگر شما به مسکو رفتید؟ گفت نه! اما مادربزرگم روس است.
پدربزرگم که به آنجا سفر کرده با خانمی روس ازدواج میکند و او را بعد از انقلاب اکتبر به ایران میآورد. مادربزرگم سالهاست در خانه ما زندگی میکند. وقتی کودک بودم من را در آغوش میگرفت و از شهر دورماندهاش -مسکو- میگفت.
- شنیدهام شما سابقه مطبوعاتی هم دارید؟
بله. روزگاری در کنار روزنامه خراسان، روزنامه آفتاب شرق هم در مشهد چاپ میشد. در ضمیمههای آفتاب شرق مینوشتم. مدتی هم در صداوسیما مشغول شدم و برای رادیو کار کردم که با آمدنم به آموزش و پرورش به اجبار آن همکاری پایان گرفت.
- وضعیت شعر مشهد در سالهای اخیر چگونه است؟
مشهد پیشینه خوبی در ادبیات کلاسیک دارد. همین باعث سایهای سنگین شده است بر سر اتفاقاتی که میخواست در شعر نوین این دیار بیفتد. صحبت از مقاومت بین این دو بخش نیست. صحبت از پیشینهای قوی است که فضای استقبال کنندهای برای نوعی دیگر شعر گفتن در مشهد ایجاد نمیکرد.
اولین کتابم که در قالب شعر سپید بود را در سال ۵۵ به چاپ رساندم. چاپ آن کتاب باعث نوعی کدورت بین استادان محترم کلاسیکگوی آن دوران و من شد. آنها من را احتمالا به شکل موجودی دو زیست میدیدند که هم در ادبیات کهن حضور دارم و هم سری در ادبیات معاصر دارم. به هر حال این سرنوشت من بود و آن را قبول کرده بودم.
- از کتابهایتان بگویید.
در سال ۵۵ دفتری در شعر سپید (بر فراز چار عناصر) نوشتم. بعد از آن ۱۰ دفتر دیگر در شعر دارم و دو دفتر در داستان. میگویند شعرهایم هم بوی قصه و روایت میدهد و معمولا خط روایت در آنها پیداست یا در شعرهایم ارجاع به موضوعی میشود که بخشی از آن ماجرا صرفا روایت میشود.
این فرم کاری معمولا برای مخاطبانی که عادت دارند شعر را به عنوان متنی از قبل اثبات شده بخواند با اخلال مواجه میشود. سال قبل از من دو مجموعه شعر «دلقک در باران» و «عاقبت بگومگو» چاپ شد. «باغی در منقار بلبلی»، «از نو تازه شویم»، «کاش»، دفتری از «گزیدهی ادبیات معاصر»، «کلاغ» و «آوازهای عاشقی» نام تعداد دیگری از کتابهای شعرم و «دامنههای پریآباد» یکی از دو کتاب داستانم است.
- یکی از جاهای دیدنی خانه نویسندگان و شاعران، اتاق کار آنهاست، میشود اتاق کار شما را دید؟
من اتاق کاری ندارم، وقتی میخواهم چیزی بنویسم به پارک خطی که نزدیک خانه است میروم.
- مایه نوشتن را از کجا میگیرید؟
از اجتماع، از زندگی واقعی، حتی از میان صحبتهای کودکان.
-چند سال است ساکن این منطقه هستید؟
۳۰ سال است که ساکن این محلهام، اما همیشه مرزی میان افکار و دنیای شخصیام و زندگی روزمرگیام گذاشتهام. واقعا نمیدانم چرا همین گفتگو را تا به اینجا با شما داشتم. در طول ۳۰ سال معلمی، گرچه بعضی از بچهها حدسهایی میزدند و از بیرون کلاس اطلاعاتی دربارهام داشتند، اما من همه چیز را انکار میکردم.
اصلا بیان نمیکردم که در ادبیات مشغولم و مکتوباتی دارم. مرزی میان حوزههای مختلف زندگی قائل بودم و از طرفی نمیخواستم اینطور برداشت شود که دارم خودم را نشان میدهم.
- شما در مرز هفتاد سالگی هستید، اما همچنان شاداب.
لطف دارید. اگر واقعا این وصف شما غلو نباشد راز شادابی ام در سفرهای زیادی است که میروم. کتاب برای من در حکم سفر است. مسافری هستم که در زمانهای مختلف در حال رفت و آمدم. همزمان کتابهایی که میخوانم یکی مرا به دوره غزنوی میبرد و یکی به دوران تحولات آلمان در زمان بیسمارک.
کتابی میخوانم از اولین مهاجرانی که به ینگه دنیا رفتند و حکایتهایی از دلیجانهایی که آنها را در سرزمینهای ناشناخته به پیش میبرد و بعدا تصاویرشان را در فیلمهای سینمایی هالیوود دیدیم. اجازه بدهید که از یکی از همین فیلمها بگویم.
در یکی از همین دلیجانها، کلاس سیاری راه انداخته بودند و کودکانشان را درس میدادند. خانم آموزگار به آنها در کلاس میگوید که امروز میخواهم شعری برای شما بخوانم. (البته آن فیلم دوبله بود و احتمالا این شعر از خلاقیت مترجم فیلم نشات گرفته بود)
- میدانید چه شعری خواند؟
این رباعی را: «ای کاش که جای آرمیدن بودی/ یا این ره دور را رسیدن بودی/ کاش از پس صدهزار سال از دل خاک/، چون سبزه امید بردمیدن بودی». شعر از خیام است. این سفرها و تجربههای نو مرا شاداب میکند.
* این گزارش پنج شنبه ۶ مهر ۹۶ در شماره ۲۵۵ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.